دنبال عشق گشتم، نبود؛ نگرد، نیست
تاريخ : 29 / 5 / 1392برچسب:, | 17:44 | نويسنده : marjan heydari


این عشق‌هایی که تا به وصال ختم شد، تا کمی به دست انداز افتاد، تا سر و کلۀ یک بچه تویش پیدا شد، منهدم می‌شوند، انگار که اصلا از اول وجود نداشتند، این‌ها را می‌شود مصداق عشق راستین دانست؟ اصلا رویتان می‌شود اسم اینها را عشق بگذارید؟
 
نمی‌دانم ما چرا فکر می‌کنیم هر چیزی که توی کتاب‌ها در مورش حرف بزنند الا و لابد آن بیرون هم می‌شود مصداقش را پیدا کرد. حتی در مورد گزاره‌های علمی دقیق هم نمی‌شود قسم حضرت عباس خورد که متعلقشان بیرون از کتاب هم دقیقا به همان نحوی که داخل کتاب شرح داده شده، عمل کنند. دیگر چه رسد به پدیده‌های انسانی که شکر خدا نه سر دارند نه ته. نه درست حسابی می‌شود تعریفشان کرد، نه می‌شود صاف بهشان اشاره کرد و گفت ایناهاش، این همان پدیده است که در موردش در فلان کتاب بحث شده بود.
 
من
فکر
می‌کنم
 
ادبیات ما، شعرای ما، نویسنده‌های ما، هنرمندهای ما، همۀ آنهایی که یکجورهایی حس و نه عقل محاسبه‌گر ما را مخاطب قرار می‌داده‌اند (و می‌دهند) در طول سال‌ها و قرن‌ها یک کلاه بزرگی سر ما گذاشته‌اند به نام عشق. یک کهن الگو از نمی‌دانم کجا در آورده‌اند به اسم لیلی و مجنون/ خسرو و شیرین/ رومئو و ژولیت/ و فلان و بیسار. بعد تا توانسته‌اند طی قرن‌های متمادی آن را در شکل‌های مختلف بازآفرینی کرده‌اند. هنوز هم دارند می‌کنند. من فکر می‌کنم این هنرمندان آنچه را که دوست داشتند واقعا باشد و نبود/ نیست، می‌چپانند توی کتاب‌هایشان، توی فریم عکس‌هایشان، توی بیت‌های غزل‌هایشان و به اسم عشق تحویلمان می‌دهند. و نتیجه می‌شود اینکه توقع ما را از خودمان، آدم‌های اطرافمان و زندگی، بیخودی بالا می‌برند.
 
کو؟ کجاست؟ این بیرون به من عشق نشان بدهید. این بیرون به من مجنون نشان بدهید. لیلی نشان بدهید. مجنونی نشان بدهید که چشمش فقط لیلی‌اش را ببیند. لیلی‌ای که فقط مجنون ِ مجنونش باشد. این بیرون کجاست فرهادی که بخاطر معشوقش کوه بکند. آهان. گفتم معشوق. اصلا معشوق کیست؟ عاشق کیست؟ اصلا این اسامی کلی مصداق هم دارند؟ نکند اصلا کلی طبیعی نیستند و فقط کلی ذهنی‌اند؟ نکند این همه وقت همه می‌دانستند که اینها فقط کلی ذهنی‌اند و بیخودی گوش شما و من و خودشان را با قصه‌های عاشقانه پر می‌کردند؟
 
الان ذهنتان فوری نرود سراغ پسرخاله و دختر همسایه و دختر عموی بابای نمی دانم کی‌تان که قصۀ عشقش گوش خلق را پاره کرده. من هم از این نمونه‌ها توی جیبم زیاد دارم که رو کنم. ولی خداوکیلی این عشق‌های تاریخ انقضادار را می‌شود مصداق همان کهن الگوی عشق دانست؟ این عشق‌هایی که تا به وصال ختم شد، تا کمی به دست انداز افتاد، تا سر و کلۀ یک بچه تویش پیدا شد، منهدم می‌شوند، انگار که اصلا از اول وجود نداشتند، این‌ها را می‌شود مصداق عشق راستین دانست؟ اصلا رویتان می‌شود اسم اینها را عشق بگذارید؟
 
 
من
فکر
می‌کنم
 
همه سرکاریم. عشق/ عاشق/ معشوق کلی‌های بی مصداق‌اند. اسم‌های بی مسمّا. من فکر می‌کنم به نفع تک تکمان است که زودتر بیدار شویم و توقعمان را از زندگی و آدم‌ها بیاوریم پائین. که اگر نیاوریم همینطور پشت سر هم با سر می‌خوریم توی دیوار. به نظرم نباید بیشتر از این خودمان را معطل چیزی به اسم عشق کنیم. نیست. گشتم، نبود؛ نگرد، نیست. چرا، یک حسی بین آدم‌ها هست‌ها، یک حس تعلق خاطر هست ولی این حس تعلق خاطر اینقدر در مقابل آن عشق اسطوره‌ای ِ توی کتاب‌ها حقیر و کوچک و مسخره است که نباید اسمش را گذاشت عشق. ته ته‌ش می‌شود بهش گفت علاقه. می‌شود بهش گفت تعلق خاطر. می شود بهش گفت دل دادن. ولی این‌ها هنوز عشق نیستند. اینها مختصات عشق لیلی و مجنون را ندارند. من مجنونی ندیده‌ام که خودش را بخاطر لیلی‌اش بکشد. از دوری‌اش بمیرد. لیلی‌ای ندیده ام که در فراق مجنونش بسوزد. ولی الی ماشالله لیلی دیده‌ام که تا دو ماه مجنونش را ندید یادش می‌رود که اصلا مجنونی هم داشته. و الی ماشالله مجنون دیده‌ام که با وجود این که لیلی‌ای دم دستش دارد ولی دلش پیش لیلی ِ سر کوچه، لیلی ِ خاله، لیلی ِ همسایه و هزار تا لیلی دیگر هم هست. من هنوز دلی ندیده‌ام که دربست مال معشوقش باشد.-98 لاو- دلی که خاطر هیچ کسی الا معشوقش را نخواهد. دلی که فقط و فقط و فقط برای معشوقش بتپد. ولی الی ماشالله دل دیده‌ام که دروازه دارد به چه گشادی، که هزارتا هزارتا معشوق درش جا می‌شود. من تعلق خاطر دیده‌ام، دوست داشتن دیده‌ام، خاطرخواهی دیده‌ام ولی عشق ِ بدون تاریخ انقضا ندیده‌ام. عشق بی غل و غش ندیده‌ام.
 
من
فکر
می‌کنم
 
گول کتاب‌ها و قصه‌ها و شعرها را خورده‌ام این همه وقت. الان می‌خواهم بیدار بشوم. توقعم را از زندگی و آدم‌ها بیاورم پائین. می‌خواهم فکر نکنم یک جایی توی این دنیا می‌شود عشق پیور ِ پیور ِ پیور پیدا کرد. یا می‌شود آدمِ پیور ِ پیور ِ پیور پیدا کرد که تنها یک نفر و همان یک نفر را دوست داشته باشد. می‌خواهم به مردهای زن دار ِ به اصطلاح عاشق و به زن‌های مرد دار به اصطلاح عاشق حق بدهم که پیور ِ پیور ِ پیور نباشند. گاهی خطا کنند. گاهی پایشان بلغزد.
 
من
فکر
می‌کنم
 
اگر نگاهمان را به این مقوله عوض کنیم، اگر زودتر بیدار شویم و فکر نکنیم کهن الگوی لیلی و مجنون بر هر رابطۀ به اصطلاح عاشقانه‌ای باید صدق کند، و توقع نداشته باشیم که هر رابطه‌ای مختصات رابطۀ لیلی و مجنون را داشته باشد، آن وقت توی فهم روابط انسانی موفق‌تر بشویم. آن وقت دست کم توقعمان را از آدم‌ها کمتر می‌کنیم و با دیدن یک لغزش، یک خطا، یک به اصطلاح خیانت این همه داغ نمی‌کنیم. آن وقت حداقل می‌توانیم آدم‌ها را راحت‌تر بفهمیم و مهمتر از آن راحت‌تر ببخشیم.
 
من
فکر
می‌کنم
 
همین که زن‌ها و مردها بتوانند با هم خوب زندگی کنند کلی هنر کرده‌اند، همین که هم را کمی دوست داشته باشند کلی در حق هم لطف کرده‌اند، دیگر عاشق و معشوق بودن آن هم با مختصات عشق لیلی و مجنون، پیش کش.
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: